Thursday, October 27, 2005

پریا

دو سال پیش که سال دوم دانشگاه بودم بعد از مدتها قهر دایی و زن دائیم و دخترشون اومدن شهرستان خونه ی ما. تقریبا اواخر خرداد بود. از همون لحظه ورود بدجوری دختر دایی رفت توی دلم. حالا بعد از هفت و هشت سال قهر و جدایی که بین خانواده های ما بود اون در سن 17 یا 18 سالگی چنان زیبا و جذاب و طناز شده بود که مرا به یاد افسانه ها و دنیای پریا می برد. راستی از پریا گفتم. اسم این دختر دایی ما هم پریاس. دختری با قدی تقریبا بلند و کشیده صورتی سفید و چشمایی درشت و مشکی. موهای بلند که تا روی کمرش می رسید. سینه ای پهن که به راحتی می تونستی پستونای تقریبا کوچیکش رو از روی لباس دید بزنی. از پاها و ساق ها و باسنش دیگر نگو و نپرس. در یک کلمه می تونم مینیاتورهای داخل بعضی از بشقاب ها رو براتون مثال بزنم. از همون لحظه ورود سعی می کردم طوری که دیگران نفهمند با لوس بازی و مزه پرونی خودم رو به اون نزدیک کنم. اما امان از این زن دایی بددل که با اخم کردنها و چشم پرونیهاش به او سعی می کرد که او به من توجهی نکنه. این هم به دو دلیل بود: اول اینکه می گفت پسری مهندس و پولدار از اون خواستگاری کرده و دوم اینکه می ترسید مادرم سعی کنه با همکاری من تلافی این قهر طولانی با برادرش رو از دل زن دایی دربیاره. به هر حال روز اول ما به غیر از یک احوالپرسی ساده و رد و بدل کردن چند نگاه معنی دار نتونستیم کاری بکنیم. فرداش قرار شد که برای تفریح بریم به نقاط دیدنی و ییلاقی شهرمون. من هم صلاح دیدم که در طول این مدت که بیرونیم از پریا فاصله بگیرم تا حساسیت های زن دایی کم بشه. پس در طول مدتی که بیرون بودیم من فقط برای ناهار خوردن به پیش خانواده برگشتم و بقیه مدت مشغول حال و احوالپرسی با دیگر دخترای دلبر اونجا بودم هر جا یه دختر خوشگل می دیدم می افتادم دنبالش تا یه جای خلوت باهاش هم صحبت بشم و یه شماره تلفنی رد و بدل کنیم و در همین حین هم نزدیک بود توسط مامورین دستگیر بشم که با فرار به موقع به خیر گذشت. خلاصه وقتی شب به خونه برگشتیم همه اونقدر خسته بودن که بعد از صرف یه شام سبک تصمیم گرفتن بخوابن. از بس هوا گرم بود قرار شد آقایون توی ایوان و خانمها داخل اتاق بخوابن. بعد از پهن شدن رختخواب ها چراغ های ایوان خاموش شد. اما یه مدتی از داخل خانه نور بیرون می تابید تا اینکه اونم خاموش شد. طولی هم نکشید که خروپف بابام و داییم به آسمون رفت. اما من خوابم نمی برد چون همش تو فکر پریا بودم. توی همین حال تشنم شد. بلند شدم برم سر یخچال آب بخورم از کنار اتاق خواب که رد شدم دیدم فقط مامانم و زن دایی خوابیده بودن. چون چراغ خواب روشن بود و به راحتی دیده می شدن. اما از پریا خبری نبود. یه نگاه به پذیرایی کردم. اون جام نبود پس می موند اتاق من. آروم از لای در نیمه باز یه نگاه به داخل اتاقم انداختم. از نوری که از پنجره اتاق خواب بیرون می زد تا حدی می تونستم توی اتاقم رو ببینم. بله پریا خانم توی اتاق من به خواب نازی فرو رفته بود. (چند شب بعد از مامانم پرسیدم چرا پریا تو اتاق من بود گفت: وقتی من و زن داییت مشغول حرف زدن شدیم پریا خسته شد و برای دیدن کتابات به اتاقت رفت و وقتی رفتیم دنبالش که بیاد پیشمون بخوابه دیدیم همون جا خوابش برده و به اصرار من زن داییت بیدارش نکرد و گذاشت همون جا بخوابه) خلاصه وقتی دیدم همگی خوابیدن و پریا خانم هم تو اتاق منه گفتم غفلت باعث یک عمر پشیمانی است. آروم و بی صدا از لای در نیمه باز وارد اتاق شدم و در رو بستم. چون خیلی تاریک بود و چشام جایی رو نمی دید رفتم طرف میز مطالعه و چراغ مطالعه کوچیک روش رو روشن کردم. چون در رو بسته بودم خیالم راحت بود که کسی متوجه نور نمی شه. از طرف دیگه این کار یه حسن داشت و اون اینکه اگه پریا بیدار می شد می تونستم عکس العملشو از دیدن من تو اتاق ببینم. وقتی برگشتم که اونو ببینم وای وای وای... که چی دیدم واقعا جای همتون خالی اون مثل الهه ناز روی یه پتوی تا کرده گوشه اتاقم با یه تاپ بنفش نیمه باز که از بالاش می شد به راحتی بالای سینه های سفیدشو دید و یه دامن مشکی کوتاه که تا روی زانوش رو پوشونده بود از پهلو طوری که پشتش به من بود به خواب نازی فرو رفته بود و هیچ عکس العملی از روشن شدن چراغ نشون نداد. دیدن این صحنه چنان منو گیج و منگ کرده بود که یه لحظه فراموش کردم کجا هستم. اون ساقای سفید و خوش تراش و اون سینه های زیبا و ملوس و اون کون قنبل و کشیده من رو می برد به عالمی که فقط توی خواب می شد دید. توی اون هوای گرم که خر تب میکرد من از شدت سرما مثل بید میلرزیدم و نمی تونستم تکون بخورم. شاید علتش ترس از بیدار شدن پریا بود و لو رفتن ماجرا. نمی دونستم چکار کنم. اما اون مظلوم تاریخی کشور ایران به کمکم اومد (کیر رو میگم) چنان بی تابی میکرد و خودشو به در ودیوار شلوار و رونام می کوبید که فکر کردم داره خودکشی میکنه. حالا حسابی هم گریان شده بود و اشکاش که از التماس و بی طاقتیش بود حسابی خیسم کرده بود. تصمیم گرفتم بهش کمک کنم پس به حرفاش گوش دادم. به قول سعدی عقل گوید نرو که نتوانی عشق (کیر) گوید که هر چه باداباد. رفتم طرف تختخوابم و یه پشتی برداشتم و چراغ مطالعه روخاموش کردم و در فاصله یک متری از پریا دراز کشیدم اما حسابی یخ کرده بودم و می لرزیدم. یه کم که نفسم جا اومد آروم و یواش پامو به طرف اون دراز کردم و به ساق پاش مالیدم. یه تکونی خورد که قلبمو از جا کند. چشامو بستم و منتظر داد و بیداد اون شدم. اما چند لحظه ای گذشت و خبری نشد. آروم چشامو باز کردم یه کم که به تاریکی عادت کرد دیدم از جاش تکون نخورد. این دفعه با جرات بیشتری پامو به ساق پاش کشیدم. هیچ حرکتی نکرد. همون طور یواش یواش پامو بالاتر بردم تا به نزدیکی زانوش رسید. دامن تنگش که لای پاهاش گیر کرده بود اجازه نمی داد پامو به رونای لختش بمالم. از روی دامن با پام شروع به مالوندن اون رونای گرم کردم تا رسوندمش لای کونش. جاتون خالی پام که تا حالا از شدت سرما یخ کرده بود انگار به سرچشمه حرارت و گرما رسیده خودش رو میون اون قنبل کوچیک سعی می کرد جا بده تا کمی گرم بشه. دیگه حسابی بی طاقت شده بودم. کیرم داشت گرمکن و شورتمو پاره می کرد. پامو عقب کشیدم و آروم آروم خودمو بهش رسوندم. هرچی بیشتر بهش نزدیک می شدم گرمای بیشتری تو تنم می ریخت. دیگه صدای نفس های آرومشو می شنیدم. حالا خیلی بهش نزدیک بودم اما می ترسیدم بهش بچسبم. ضربان قلبم تند و تند می زد. نفسام بریده بریده شده بود و دهنم خشک و تلخ. یه کم که حالم جا اومد دستمو گذاشتم روی باسنش و بگی نگی یه ذره فشار دادم و از روی دامنش آروم به پائین کشیدم. هر لحظه منتظر بودم عکس العمل نشون بده اما خبری نشد. جراتم بیشتر شد. وقتی دستای سرد و یخ زدم به انتهای دامنش که تا روی زانشو بود رسید سعی کردم دستم رو زیر دامنش کنم اما همون مشکل پاها پیش اومد. دامن لای زانوهاش گیر کرده بود و اجازه نمی داد دستامو از زیرش بالاتر ببرم. سعی کردم دامنو از لای پاهاش بیرون بکشم. وسط دامن رو گرفتم و یه ذره یه ذره به طرف خودم کشیدم. هر چی دامن بیرون تر می اومد کیرم سفت تر و سفت تر می شد تا بالاخره دامن از لای رونای قشنگش آزاد شد. یه ذره دامنو به طرف بالا کشیدم. توی اون تاریکی مطلق می تونستم سفیدی پائین روناشو ببینم. دستمو زیر دامنش بردم. واقعا از ته قلب می گم جاتون خالی. گرما و نرمی اون منو می برد تا اوج آسمون. چنان به وجد اومده بودم و آب دهنم در اومده بود که تند و تند آب دهنم رو قورت می دادم. مثل اینکه هلو می خوردم. همینطور دستمو بالا و بالاتر می بردم هرچی بالاتر نرمی و گرما بیشتر. تا اینکه دستم خورد به چیزی از جنس تور... بله داشتم شورتشو که کم از نرمی پوستش نداشت لمس می کردم. سعی کردم از کنار اون حریر نازک دستمو بکنم تو قنبلش اما تنگی اون اجازه نمی داد از کنار روناش وارد بشم. یه کمی از روی شورتش با قنبلش بازی کردم. از لمسی که کردم فهمیدم قنبل های صاف و کشیده ای داره. وای که چه کیفی داشت. دیگه طاقتم طاق شده بود. دست بردم و دامنشو بالاتر بردم. کاملا قنبلاش بیرون افتاد. همونطور نفساش آروم بود و تکون نمی خورد اما بفهمی نفهمی یه کمی می لرزید. یواش دست بردم و انگشتم رو از بالا تو شورتش کردم و یواش اونو به طرف پائین کشیدم. یه ذره که پائین اومد از اون دستم هم کمک گرفتم و یواش یواش اونو پائین کشیدم .اونقدر پایین آوردم که تمام کونش بیرون اومد. دست بردم و لای قنبلشو دست کشیدم. مثل کوره پر حرارت بود. تونستم سوراخ کونشو پیدا کنم اما تا خواستم دست بکشم فوری برگشت... یه دفعه همه چیز رنگ عوض کرد. کیرم با تمام سرعت سقوط کرد و با سر به پایین افتاد و خودشو مخفی کرد و من رو تنها گذاشت. قلبم تند تند می زد. نفسم در نمی اومد. خودمو جمع جور کردم و منتظر جیغ پریا خانم شدم. نمی دونم اینا چقدر طو ل کشید اما خبری نشد. چشمای بستمو باز کردم دیدم فقط از پهلو به پشت برگشته و حالا صورت قشنگ و با نمکشو می دیدم. دیگه ترسم ریخته شده بود چون اگه قرار بود چیزی بشه تا حالا شده بود. با جرات بیشتر خودم رو بهش چسبوندم. کیرم دوباره خودی نشون داد و خودشو به رونای پریا می مالوند و برای دوستی و آشنایی با اونا ابراز تمایل می کرد. تو این دو روز آرزوی یه بوس از لبای اون الهه ناز به دلم موند بود. حالا وقتش بود سرمو که حالا تقریبا کنار سرش بود بلند کردم و یواش به اون صورت واقعا ناز نزدیک کردم و از گونه های نازش یه بوسه آبدار چیدم. حالا می دونستم بیداره اما من که از خجالت نمی تونستم چیزی بگم. مطمئنا اونهم از من بدتر. لبامو رو لباش گذاشتم و یه بوسه آبدار ازشون چیدم. این بوسه منو آروم نکرد. دیگه حسابی حشری شده بودم. این دفعه لبامو رو لبای شیرین و نرمش گذاشتم و آروم و یواش شروع به مکیدن اونا کردم. واقعا معذرت می خواهم که نمی تونم اون لذتی رو که من بردم براتون بگم. (امیدوارم نصیبتون بشه) بهر حال تو مکیدن اون عسل های شیرین بودم که نمی دونم چطور شده بود که دستم داشت با سینه های کوچیک و نرمش از رو تاپ بازی می کرد. دستمو پائین آوردم و تاپشو بالا کشیدم و سینه های لختش روبه چنگ گرفتم و شروع به مالوندن اونا کردم. احساس کردم کمبود ویتامین سینه دارم. سرمو پایین بردم و شروع به خوردن اونا کردم. تو دنیا فکر نکنم چیزی خوشمزه تر از سینه باشه. من که هر چه می خوردم گرسنه تر می شدم. دستمو پائین تر بردم و دامنشو که رو ی روناش افتاده بود بالا زدم. وای وای وای... تو اون تاریکی می شد کس قشنگ و کم موشو دید. دیگه نتونستم تحمل کنم سرمو پایین بردم و خواستم که زبونمو لای پاهاش بکنم که یه مرتبه زانو هاشو جمع کرد و اونا روبه هم چسبوند و منو از اون شهد ناب بی نصیب کرد. به هر حال وقتی نتونستم کسشو بخورم یه چند بوس حسابی از روناش و کسش چیدم. بعد آروم تو گوشش گفتم می خوام بکنمت. چیزی نگفت و حركتی نكرد. یه چند دقیقه دیگه باهاش بازی كردم اما كیرم بد جوری بی تابی می كرد. هرچی بیشتر باهاش بازی می كردم و می بوسیدمش كیرم هم بد جوری خودشو به اون رونا می مالید. دیگه چاره ای نداشتم پریا پاهاشو جمع كرده بود و در حالی كه می دونستم بیداره اصلا تكون نمی خورد. پس پاهامو به زیر پاهاش بردم و با یك فشار پاهاشو پایین آوردم. با این حركت من اونم سریع به طرف پهلو غلت زد طوری كه پشتش به من شد. حالا كون پریا از طرف پهلو در حالیكه شورتش هم تا روی زانوش پائین بود به طرف من بود. امون ندادم كاره دیگه ای بكنه. فوری شلوار و شورتم رو در آوردم. باور نمی كنین از بس آب از كیرم اومده بود شورتم چنان خیس بود كه به شلوارم هم سرایت كرده بود. به هر حال كیر رو خیسم به دست گرفتم و با دست دیگه لای قنبلای نازشو باز كردم و با یك لمس كوچولو سوراخ كونشو پیدا كردم و طوری كه كیرم به طرف كسش نره اونو دمش گذاشتم. یه دفعه دیدم بدنش شروع به لرزیدن كرد. نمی دونم شاید اورگاسم شده بود. شاید هم ترسیده بود. شاید هم اولین دفعه بود كه كیر تجربه می كرد. به هر حال یه چند لحظه ای لرزید. بعد از اینكه آروم شد آروم بطوری كه كیرم نلغزه طرف كسش و فردا گندش در نیاد یه ذره بهش فشار دادم. متوجه شدم یه ذره از نوك كیرم تو تنگنا افتاد. عجب كیفی داشت. یه ذره دیگه فشار دادم. تنگنا هم بیشتر شد. فهمیدم كونش خیلی تنگ وسفته. پس کیرمو درآوردم و از آبی كه ازش بیرون اومده بود اطراف كونشو خیس و لغزنده كردم و دوباره با دقت در حالیكه محكم گرفته بودمش بهش فشار دادم. دوباره همون حالت ها تكرار شد. یه ذره محكم فشار دادم. دیدم قنبلاشو جمع كرد. فهمیدم دردش اومده. اونو بیرون كشیدم و یه ذره صبر كردم. دوبار ه اونو دمش گذاشتم و یه ذره یه ذره دادمش تو. نوك كیرم كاملا كونشو تصرف كرد. اون دوباره قنبلشو جمع كرد و بفهمی نفهمی نالید. دردش می اومد. صبر كردم. البته نوك كیرمو كه توش بود و داشت خفه می شد باد میكردم. بعد از چند لحظه دوباره هل دادم. كیرم تا نصفه توش رفت و هرچی فشار دادم دیگه نرفت تو. حالا موقع عقب و جلو رفتن بود. شروع به پمپ زدن كردم و دستمو از پهلو به سینه هاش رسوندم. سینه های كوچیك ، كون تنگ و كشیده و اون پوست سفید واقعا آدمو دیوونه میكرد. حسابی حشری شده بودم. به طوری كه صدای آخ و آوخ آروم پریا هم بلند شده بود و من به زحمت می تونستم صداشو بشنوم. پس خیالم راحت بود كه كسی نمی شنوه. پمپ زدنامو سریع تر كردم. دیگه كیرم داشت شق تر می شد. به طوری كه احساس كردم نوكش داره باد می كنه. حالا موقعش بود. هر چی خواستم خودمو نگه دارم نشد. یه هفت و هشت باری سریع و محكم بهش كوبیدم و یه دفعه كیرم با تمام فشار منفجر شد و جیغ آروم پریا هم بلند شد. به طوری كه احساس كردم بقیه فهمیدن. شاید بیشتر از ده یا دوازده دفعه كیرم خودشو بالا و پائین كرد تا بالاخره تو كون خوشگل دختر داییم خالی شد. بی حال شده بودم. پریا هم كم از من نداشت. چند دقیقه ای كه گذشت كیرمو كه حالا بی حال تر از خودم بود رو بیرون كشیدم و خواستم دوباره از نو شروع كنم. فكر كنم كه پریا هم بدش نمی اومد اما یه دفعه صدای پای كسی رو شنیدم كه رفت تو دست شویی. دیگه نمی شد كه اونجا باشم. تند شورت و شلوارمو پوشیدم و چند بوسه حسابی ازش چیدم و آروم تو گوشش گفتم: عزیزم واقعا دوستت دارم. وقتی بلند شدم كه برم یه صدای ناز و خمار گفت: مرسی ساسان منم دوست دارم. واقعا دلم نمی خواست اون لحظه تموم بشه. اما چه می شد كرد. پشتی روسر جاش گذاشتم و قبل از اینكه اون كه به دست شویی رفته بیرون بیاد آروم درو باز كردم و از اتاق بیرون اومدم و سریع رفتم تو تالار. خوشبختانه دایی و بابام خواب بودن و منم با خیال راحت خوابیدم. فردا سر میز صبحانه مادرم پرسید: پریا جون دیشب تو اتاق ساسان خوب خوابیدی؟ اونم گفت:بله عمه جون. تو عمرم همچین راحت نخوابیده بودم و به دور از چشم دیگران یه لبخند و چشمك ناز تحویلم داد. حالا مدتها از ازدواج پریا می گذره اما دوستی ما سر جاشه و گاهی طوری كه دیگران متوجه نشن با همیم. تازه گیها پریا حامله شده و میگه از تو شدم. من نمی دونم اما اگه واقعا از من باشه خیلی خوشحالم كه پریا روپر كردم

1 Comments:

Blogger سكس با مامان جونم said...

salam
khobin shoma.
dastan zibai bod khili galb bod.
be man ham sar bzanin. marsi mamnon bay.

Oct 29, 2005, 12:34:00 PM  

Post a Comment

<< Home