Sunday, December 25, 2005

من و مامان و ماني

از وبلاگ تپه سيخي
يک روز رفته بودم خونه دوستم. وقتي داشتم بر مي گشتم سر کوچه که رسيدم مامانم رو ديدم که از يک 206 پياده شد. چون کوچه ما طولش کمه از سر کوچه راحت مي شد ديد. يک مرد هم همراهش بود. ديدم دست مامانم رو گرفت و رفتن تو خونه. من گيج شدم و تعجب کردم. چون تا اون موقع مامانم رو نديده بودم که با مرد غريبه دست بده ولي حالا... کنجکاو شدم. آروم آروم رفتم سمت خونه و در رو باز کردم و با احتياط و بي سر و صدا رفتم تو خونه و مواظب بودم مامانم نفهمه که ببينم جريان چيه؟ در اتاق مامانم نيم بازبود. ديدم اون مرده داره مامانم رو لخت ميکنه و مامانم هم داره اون لخت ميکنه. من که داشتم شاخ در مي آوردم. بعد ديدم مامانم ميگه ماني کوچکه رو بده ميخوام بخورمش و اون يارو هم کيرش رو از شورتش در آورد و داد دست مامانم و اونم با يک حرکت کير ماني رو تا ته کرد تو دهنش و ساک مي زد که بعد از 2 دقيقه ماني گفت: بخواب رو تخت و مامان خوابيد رو تخت. بعد سر مامان رو از رو تخت کشيد به لبه تخت و دوباره کيرش رو کرد تو دهن مامانم. البته اين دفعه ماني تخماش رو هم همراه با کيرش تا ته مي کرد تو حلق مامانم و دست چپش زير سر مامان رو گرفته بود و با دست راستش فک مامان رو گرفته بود و انقدر تو دهن مامانم تلمبه مي زد و کيرش رو تا ته ميکرد تو حلق مامانم که مامانم سرخ کرده بود و داشت خفه مي شد که ماني آبش اومد و همه رو تو حلق مامانم و تو دهن صورتش خالي کرد و تخماش و کيرش رو رو صورت مامان مي ماليد و بعد کيرش رو با موهاي طلايي مامانم خشک کرد. بعد گفت: ندا اون کيف من رو بده يک هديه با حال برات دارم. بعد يک جعبه رو در آورد و يک وسيله پلاستيکي رو از توش در آورد و کرد تو کس مامانم. يک دستگيره بهش بود و با فشار زياد دستگيره رو بالا کشيد و مامانم يک جيغ بلند کشيد و ديدم اين وسيله کس مامانم رو تا ته باز کرده بود و کاملا از دم در من هم مي تونستم داخل کسش رو ببينم. بعد گفت: ندا بيا بشين رو کيرم. مامانم کونش رو با دو تا دستش گرفت و سوراخش رو باز کرد و نشست رو کير ماني و يک جيغ بلند ديگه زد و شروع کرد به بالا پايين رفتن وجيغ زدن. من ديگه داشت آبم ميومد. ماني گفت: ندا پاشو تا آبم نيومده. مامان پاشد و ماني اون وسيله رو از تو کس مامان در آورد و کيرش رو کرد تو کس مامانم و شروع کرد دوباره تلمبه زدن. به مامان گفت: مي خوام يک يادگاري برات بذارم ندا! مامانم گفت: آخ جون بذار. ولي ... شهاب چي؟ ماني گفت: مهم نيست وقتي من و تو ازدواج کنيم ديگه هيچکس نمي فهمه. حتي شهاب. راستي يادم رفت بگم مامانم 5 ساله از بابام جدا شده و اينو که گفت قند تو دل مامانم آب شد و گفت باشه. ماني مثل کس نکرده ها مامانم رو گذاشت رو ميز و کيرش رو تا ته مي کرد تو کس مامانم. با سرعت زياد طوري که از زمين پاهاش جدا شده بود. انگار داشت مي پريد. تمام وزنش رو انداخته بود رو کيرش و مي گذاشت تو کس مامانم. بعد از يک ربع ماني آبش رو تو کس مامانم خالي کرد و گفت اينم از يادگاري من. مامانم گفت: من هنوز سير نشدم. گرسنم. کير مي خوام. ماني گفت: نه ديگه. بريم حموم. مامانم هم که هنوز از کير سير نشده بود کير ماني رو کرد تو دهنش و چهار دست و پا و کير به دهن رفت تو حموم اتاق مامانم و در رو هم از شانس خوب من نبستند. من آروم اومدم تو اتاق مامان و داشتم يواشکي نگاه مي کردم که ديدم ماني مي خواد کيرش رو از دهن مامانم به زور در بياره و مامان نمي گذاشت. ماني گفت: ندا شاش دارم. بذار در بيارم که مامان کير ماني رو با دست محکم گرفت و از دهنش در آورد و گفت: بايد تو دهن من بشاشي. ماني رفت بالاي سر مامانم و مامان دهنش باز کرد و ماني شروع کرد شاشيدن تو دهن و صورت و هيکل مامانم. من هم از اين کار خيلي خوشم اومده بود. دوست داشتم که اين کار با من هم مي کرد. چون من دو جنسي هستم و قرار بود چند وقت ديگه هم عمل کنم. دوست داشتم الان جاي مامانم بودم. بعد از اينکه مامان شاش ماني رو خورد من که ديگه خيلي حشري بودم اومدم بيرون و رفتم اتاق خودم ولي صداهايي که از حموم اتاق مامان مي اومد نشون مي داد که مامان و ماني خيلي حال مي کنن. بعد از 1 ساعت يک صداي جيغ بلند اومد و من آروم رفتم پايين دم حموم که ديدم مامان از کسش داره خون ميريزه و مي خنده. ماني هم همين طور. ماني گفت: بالاخره به آرزوت رسيدي. کس و کونت يک سوراخ شد. بيا بشورمت و راستي فردا بيا مطب تا بدوزمت. تازه من فهميدم که بله مامان مخ يک دکتر زنان رو زده که دوخت و دوز هم ميکنه. يو اشکي از خونه اومدم بيرون تا ماني بره. بعد از اين که ماني رفت رفتم خونه. ديدم مامان رو تخت خوابيده. سلام کردم. اونم با خنده سلام کرد. گفت: شهاب من خوردم زمين پام درد مي کنه! زنگ بزن شام از بيرون بيارن. من تو دلم گفتم: آره ديگه راست ميگه. ماني زمين زدتش. اونشب گذشت و مامان اصلا از تخت بيرون نيامد و فردا صبح هم گفت: بيا با هم بريم دکتر زنان که درباره تزريق هورمون براي تو صحبت کنيم. بعد من هم برم براي پام دکتر. من گفتم: باشه مامي. من ميرم ماشين رو روشن مي کنم شما بيا پايين. گفت: من پام خيلي درد مي کنه برو ماشين رو روشن کن بعد بيا کمکم. من رو بيار پايين من ماشين رو روشن کردم و رفتم کمک مامان. هنوز از جاش بلند نشده بود. من که ديدم اينجوريه و مي دونستم که مامان جر خورده و نمي تونه از جاش جم بخوره و چون هيکلش رو فرم و قلميه و سنگين نبود رفتم و بغلش کردم و گذاشتمش تو ماشين و رفتيم. وقتي رسيدم مطب ديدم بله! مامانم ما رو برده مطب دکتر ماني. مامان رو بردم تو و منشي دکتر ما رو در جا برد تو. مثل اينکه از قبل سفارشها بهش شده بود. بعد دکتر گفت: خانم منشي من کار دارم بايد برم. شما مي توانيد بريد و به بقيه مريضها بگيد فردا بيان. اين مريضها رو که معاينه کنم ميرم. شما بريد. بعد دکتر ماني آمد کنار من و شروع کرد صحبت راجع به عمل تغيير جنسيت و هورمون درماني و مراحلش و گفت: من بايد شما رو معاينه کنم. گفتم: خوب آقاي دکتر معاينه کنيد. بعد گفت: اينجوري نميشه که. گفتم: پس چطوري؟ گفت: شما بايد کاملا لخت شيد تا من کاملا بدن شما رو ببينم و نظر بدم. براي هورمون درماني و عمل و مقدار هورموني که بايد به شما تزريق بشه. گفتم: آخه... مامانم گفت: هرچي دکتر ميگه گوش کن. دکترماني من رو جلوي مامانم لخت مادر زاد کرد و يه کم کير کوچيکم رو دست مالي کرد. بعد گفت: بچرخ و پنج شش باري زد به کونم و گفت: بدنت هم مناسبه. مي خواي از امروز هورمون درماني رو شروع کنيم؟ من تا آمدم فکر کنم مامانم گفت: بله. آقاي دکتر ماني به من گفت: پس برو رو تخت اون اتاق بخواب تا من بيام و وسايلم رو آماده کنم. آمدم برم اون اتاق پشت در صبر کردم. شنيدم که مامانم به ماني گفت: هورمون زياد بهش بزن. مي خوام دختر که ميشه سينه هاش بزرگ و حشري کننده باشه. من کلي حال کردم. رفتم تو اتاق. بعد ماني با آمپول اومد و گفت: راستي دوست داري دختر شدي اسمت چي باشه؟ منم گفتم ليلا. گفت: ليلا خانم اول يه آمپول بيهوشي بهت مي زنم بعد هورمون. بعد از اينکه آمپول زد دو دقيقه بعد از هوش رفتم. وقتي بهوش اومدم ديدم تو خونه خود مون هستم و رو تخت مامان کنار مامان خوابيدم. فهميدم دکتر با يك تير دو نشون زده هم هورمون به من زده هم مامان رو دوخت و دوز کرده و پرستار مطبش رو گذاشته بود خونه ما تا به مامان کمک کنه. بعد از 10 روز مامان حالش خوب شد و من هم احساس درد درسينه هام مي کردم. سينه هام يه کم برجسته شد بود. اون شب هم کنار مامان خوابيدم. شب خواب بودم که احساس سرما کردم و متوجه شدم لخت لختم. هم من هم مامان. البته مامان من رو لخت کرده بود. من هم خودم رو زدم به خواب که ببينم مامان چي کار مي کنه. ديدم اومد و شروع کرد به ساک زدن کيرم و بعد پاشد و کير من رو گذاشت تو کسش و شروع کرد به بالا پايين رفتن. من بي اختيار با دستام دور کمرشو گرفتم و کمکش کردم. اونم هيچي نگفت. من آبم رو تو کسش خالي کردم و اون گفت پسرم ديدم حيفه اين کير کس و کون نديده بريده بشه و مي خواستم اين شبهاي آخر يک حالي بهش بدم. من گفتم: مرسي مامي. پس مامي ميخوام کونت بزارم. گفت: باشه. برگشت. با انگشت سوراخ کونش رو پيدا کردم و کيرم رو تا ته کردم تو کونش. همين جوري که تلمبه مي زدم يک دفعه کيرم ليز خورد و با فشار رفت تو کسش. دادش رفت هوا و گريه کرد و گفت: بابا چه خبرته؟ دوباره مي خواي جرم بدي؟ گفتم: مامي من که ماني نيستم که. هر دومون فهميديم سوتي داديم. مامانم گفت: اي شيطون! گفتم: مامان جدي با ماني ازدواج مي کني؟ گفت: آره عزيزم. اشکال داره؟ گفتم: نه. بعد گفتم: مامان کيرمو بخور. بيا بريم حموم. همون جوري در حالي که کيرم تو دهن مامان بود و داشت مثل سگ چهار دست و پا راه مي رفت رفتيم حموم و من رفتم بالاي سر مامان و گفتم: مامي تشنت نيست؟ گفت: چرا و من هم شاشيدم تو دهنش و به صورت و چشاش هيکلش. گفت: صبر کن. گفتم: چرا؟ گفت: کيرتو بزار تو دهنم بعد بشاش. منهم کيرم و تخمام رو مثل ماني تا ته کردم تو حلقش و شروع کردم شاشيدن تو حلقش و بعد در آوردم. شروع کرد برام ساک زدن و آب کيرم تا آخرين قطره مکيد. مثل اينکه داشت از سينه مادرش شير ميخورد. بعد با هم حموم کرديم و دو تايي لخت رفتيم تو تخت. مامي گفت: پسرم اين 30 شب که به عملت مونده ميخوام کيرت کس و کونم رو تا صبح پر کنه. بعد کير من رو گرفت و گذاشت تو کسش و من خوابيدم و کيرم تا صبح تو کسش بود. روزهاي آخر بود. موهاي صورت و تنم ريخته بود. هيکلم زنونه شده بود و سينه هام کاملا بزرگ شده بودن و مامان برام چند دست لباس زير زنونه و کفشهاي زنونه و لباسهاي ديگه زنونه خريده بوده و بهم آرايش کردن و اينجور کارها رو ياد مي داد. از نظر ظاهري مثل يک دخترشده بودم. در ضمن چند دست لباس توري سکسي و چند تا شورت توري و سوتين خريده بود و من ديگه صبح ها شورت وسوتين دخترونه تنم مي کردم و با مامان مي رفتيم بيرون. مامان هم من رو ديگه ليلا صدا مي کرد و من رو خونه دوستاش مي برد و من رو با دختر دوستاش آشنا مي کرد تا با هم دوست بشيم. ولي هنوز شبها کير من رو مي گذاشت توکس يا کونش و يا شبها برعکس مي خوابيد و کيرم رو تو دهنش مي کرد و بعد سرش رو مي گذاشت لاي دو تا پاهام و کيرمن رو لا به لاي سينه هاش مي گذاشت و مي خوابيد. ولي من ديگه آبم نمي آمد و حشري نمي شدم. ولي صبحها مامان که مي خواست بيدارم کنه يا پستونام رو مي چلوند يا کيرم رو مي کشيد. بهش گفتم: مامان لطفا ديگه کيرم رو نکش. اگر مي خواي بيدارم کني سينه هام رو بچلون يا با باسنم ور برو يا بزن روش. گفت: باشه دخترم. بعد از عمل 15 روز بيمارستان بودم. تا حالم کاملا جا اومد و کاملا دختر شدم و هيچکس ديگه نمي تونست بفهمه من قبلا پسر بودم. حتي اگه من رو مي کردن. بعد از اون ماني هم شناسنامه ام رو درست کرد و با مامان نامزد کردن و ديگه هر شب خونه ما ميومد و يک هديه براي من يا مامانم مي خريد. مامان ديگه کليد خونه رو دستش داده بود و بعضي شبها هم پيش مامان مي خوابيد. يک شب که با مامان قرار داشت و قرار بود بياد خونه ي ما يکي از دوستاي قديمي مامان زنگ زد و دعوتش کرد. مامان به من گفت: به بابات زنگ بزن و بگو من نيستم. ديرتر بياد. ولي من يادم رفت و رفتم تو اتاق مامان و پتو رو هم کشيدم روم و خوابيدم. دو ساعت بعد ديدم يکي داره من رو مي مالونه و پستونام رو مي چلونه. گفتم لابد باز مامانه. چون من هم از وقتي عمل کرد لخت مي خوابم. يکهو ديدم يه چيز بزرگي رفت تو کسم و يك انگشت هم تو دهنم. فهميدم بله مانيه و من رو با مامان اشتباه گرفته و گفت: ندا جون ميخوام يک حال اساسي بهت بدم. مي خواي؟ من هم به علامت رضايت انگشتشو يک گاز کوچيک گرفتم. يکهو ديدم يک کير مصنوعي لرزان و سفت و کلفت دراز آورد و گذاشت تو دهنم و يکي ديگه هم تو کونم و من رو اون شب تا وقتي مامان بياد با سه تا کير به جاي مامان کس کون پارم گاييد. بعد که اومد و گفت: ندا بيا بريم حموم. من گفتم: باشه بابايي!!! که ديد من رو با مامان اشتباه گرفته. وقتي فهميد چه اشتباهي کرده گفت: دخترم معذرت مي خوام. من هم گفتم: بابايي اشکال نداره. خوب کاري کردي. طعم و لذت دختر بودن رو باعث شدي احساس کنم. بعد کيرش رو گذاشتم تو دهنم و مثل سگ چهار دست وپا دنبال کيرش که تو دهنم بود رفتم حموم و گفتم: بابا تشنمه گفت: آب کيرم ديگه نمياد. گفتم: بابايي کي آب کير خواست؟ من شاش مي خوام. اون هم فهميد که من قضيه اون روز رو فهميدم. گفت: آخه دخترم شاش هم ندارم. گفتم: الان يک کاري مي کنم که شاشت بياد. رفتم آشپزخونه و شش تا پارچ شربت آلبالو درست کردم و با يه شيشه ويسکي آوردم تو حموم و همه شربت رو به زور بهش خوروندم و يه کم ويسکي هم بهش دادم. اينقدر شربت به خوردش داده بودم داشت مي شاشيد به خودش. گفتم: هنوز شاش نداري؟ گفت: چرا دارم. زيادم دارم. دهنم رو باز کردم و گفتم: بابايي اينم توالت. حالا بشاش. کيرش رو تا ته کرد تو حلقم و شروع کرد به شاشيدن. اينقدر شربت خورده بود که شاشش مزه شربت مي داد. رنگشم سرخ شده بود. با فشار زياد مي شاشيد تو حلقم. فکر کنم هرچي شربت به خوردش دادم رو تو حلقم خالي کرد. چون حالا من شاشم گرفته بود. حدود دو دقيقه کيرش تو حلقم بود و داشت با فشار زياد مي شاشيد توش. کيرش رو که از حلقم در آورد گفتم: تموم شد؟ گفت: نه دخترم هنوز دارم ولي براي شستن تو کمه. برو بازم شربت بيار. دوباره 3 تا پارچ شربت آوردم و همش رو خورد و اين بار رفت بالاي سرم و شروع کرد به شاشيدن و من زير شاش بابي دوش مي گرفتم و هردو داشتيم حال مي کرديم. بعد کل شيشه ويسکي رو با هم خورديم و کلي از هم لب گرفتيم. جوري که من داشتم خفه مي شدم. بعد بابا کلي تو حموم من رو از کس و کون گاييد. بعد من رو و خودش رو شست. وقتي اومدم برم بيرون گفت: نه دخترم صبر کن. شما رو من بايد روصندلي بشونم و ببرم بيرون. با اينکه سرش داشت گيج مي رفت من رو بغل کرد و کيرش رو گذاشت تو کسم و من رو روي صندلي کيري سوار کرد و برد تو رختخواب و کلي از کس و کون و دهن من رو کرد جوري که بيهوش شديم. چون از ساعت 8 تا يك شب بود که داشتيم با هم حال مي کرديم. در حالي که کير ماني تو کس من بود و يک کير مصنوعي لرزان تو کونم کرده بود و سرش لاي پستونام بود خوابمون برد. وقتي بيدار شدم ساعت 7 صبح بود ديدم تو کس و کونم فقط کير مصنوعي ها هست و کير ماني تو کس مامانمه. اون شب بهترين شب زندگيم بود. چون از ساعت 1 شب تا 7 صبح من با کير اشغال شدم ولي هنوز که فکر مي کنم نمي دونم چقدرمن خسته بودم که ماني اون کير را با اون لرزش شديد گذاشته بود تو کسم تا صبح بيدار نشدم. همون روز ماني و مامان با هم ازدواج کردن ولي انگار ماني هم با من هم با مامان ازدواج کرده بود. چون از اون شب به بعد با توافق هر سه مون قرار شد شبها هرسه لخت رو يک تخت بخوابيم و بابا ماني هم مامي رو بکنه هم من رو. وقتي هم که مامي ديگه حامله بودش از1 ماه بعد عروسي معلوم شد بايد من به جاي مامي تا بعد از زايمان به بابا ماني حال بدم و6 ماهي زنش شده بودم. 2ماه بعد هم قرارشد با يکي از دوستهاي بابا ماني ازدواج کنم. من شرط گذاشتم که بايد قبل ازدواج يك بار سکس با هم داشته باشيم تا ببينم چطور آدمي هست و وقتي ديدم حتي از بابا ماني هم بيشتر بهم حال مي ده قرار ازدواج گذاشته شد. امروز که اين رو براتون مي نويسم قراره من با نامزدم که اسمش اسم قبلي خودمه يعني شهاب عروسي کنم. به زودي ماجراهاي خودم و شوهرم رو براتون تعريف مي كنم

Friday, December 16, 2005

مریم خاله

من یه خاله دارم به نام مریم که خیلی به هم نزدیکیم..... اختلاف سنی من و خاله جونم 21ساله... خاله ي من زنی با موهای خرمایی و بلند که تا نصفه کمرش می رسه و همیشه دم اسبی می بنده... و چشمای قهوه ای و قد تقریبا 170 سانتي و وزن 60 کیلو خوب خودشو نگه داشته بود و همه اینها کافی بود برای دیوونه کردن یه جوون 19 ساله. با اینکه اختلاف سن من و خاله زیاد بود ولی خیلی به هم نزدیک بودیم. خاله ی من با شوهرش زندگی می کرد و هیچ بچه ای نداشت. مشکل حاملگی داشت. بیچاره خیلی هم خرج دوا ودرمون کرد ولی دستش به هیچ جا بند نشده بود. شوهر خاله هم تو داروخانه کار می کرد. شب ساعت 3.5 کشیک داشت تا 3.5 ظهر. وقتی هم میومد خونه یه چیزی می خورد و می خوابید تا 9 شب بیدار می شد و تا یکی دو ساعت بعد باز می خوابید که تو کشیک کم نیاره. خلاصه من و خاله خیلی باهم راحت بودیم. بیشتر حرفمون هم سر دوست دختر هام بود گاهی وقتا با دوستام خونه خاله قرار داشتیم و خاله هم کم کاری نمی کرد و همه اینها موجب نزدیکی من و خاله می شد. یه روز خونشون مهمون بودیم. خاله داشت لباس می شست. توی یه راهرو که تقریبا یه متری می شد و برای رفتن به دستشویی و حمام باید از اونجا رد می شدی و لباسشویی هم اونجا بود. خاله مشغول لباس شستن بود. من هم به بهونه ی دستشویی از اونجا رد شدم. خودمو به خاله چسبوندم. بهم چپ نگاه کرد. خیلی ترسیدم. رفتم تو دسشویی. خلاصه یه کمی اون تو موندم و بیرون اومدم و از اونجا که می خواستم رد شم دیگه خاله نبود. خلاصه به خیر گذشت. تو دلم گفتم: نه به اون شوری شوری نه به این بی نمکی. خلاصه شامو خوردیم و بعد از دو سه ساعت برگشتیم خونه. همش تو فکر بودم چه برخوردی بود؟ چرا این جوری شد؟ خلاصه فردا که چهارشنبه بود. راستی من پیش دانشگاهی بودم و چهارشنبه و پنجشنبه تعطیل بودم. ساعت نه صبح بود مامان اومد بیدارم کرد. گفت: تلفن باهات کار داره. گفتم: بگو نیست. گفت: خالته. منم که بعد از این همه نزدیکی به خاله و برخورد دیشب دیگه مخم داشت سوت می کشید گوشی رو برداشتم بعد از سلام و احوالپرسی خاله گفت: راستی شنیدم ریسیور پروگرام می کنی. گفتم: آره گفت: مال منم می کنی؟ اینو که گفت کلی جا خوردم ولی با خودم گفتم منظوری نداره. یهو بلند تر گفت: می کنی یا نه؟ گفتم: چیو؟ خندید گفت: چته مگه؟ گفتم: هیچی. گفت: هر چی لازم داری بردار بیار با کامپیوتر ما کارتو بکن. گفتم: تو از کجا میدونی که سرو کارم با کامپیوتره؟ گفت: بسه. مامانت همه چیو بهم گفته. زود باش بیا. منم فیش رو برداشتم و سر راه یه کارت پنج ساعته خریدم و رفتم خونه خاله. زنگو زدم و بدون سوال کردن و کیه و فلان و اینا درو باز کرد. رفتم تو. خلاصه گفت: برو تو اتاق کامپیوتر. روشنش کن کارتو انجام بده. من الان میام. سرم رو انداختم پایین و به طرف اتاق رفتم که یهو صدام زد و گفت: راستی همه کانالا رو باز می کنه؟ گفتم: آره گفت: همشو؟ گفتم: نه گفت: خب زود باش. نشستم پای کامپیوتر و دیدم اینترنت دارن. رفتم تو سایت سات سات و برنامه استار ست 550 رو گرفتم و کارشو انجام دادم. بعد اومدم و نصبش کردم رو تلویزیون و مشغول سرچ و ردیف کردن شدم. خاله اومد و من مشغول بودم. رفت تو اتاق خواب و بیرون اومد با شلوارک که رنگش سفید بود و یه پیرهن نازک که دم و دستگاه تابلو بود. منم سرمو کردم تو برف و کارمو کردم. گفت: من میرم حموم. یادت نره کانال خوباشو قفل کنی ها. گفتم: چسب. با صدای بلند خندید گفت: چسب؟ گفتم: میگن. بازم بلند تر خندید و رفت تو راهرو و لباساشو کنار لباسشویی در آورد و رفت تو حموم. من تو شیشه ی میز تلویزیون دیدش زدم ولی ترس عجیبی داشتم. یهو صدام زد. منم رفتم. یهو دیدم در حموم بازه. از دور گفتم: چیه؟ گفت برو تو اتاق خواب تو کمد من یه شورت و سوتین بیار. توش موندم. رفتم تو کمد و دیدی زدم و برگشتم. گفتم: کدومو بیارم؟ گفت: هر کدوم دوست داری. خلاصه منم زرشکیه رو انتخاب کردم و بردم براش. گفت: ایول. از کنار در بهش دادم. با دستاش گرفت و برد. چیزی نگفتم و رفتم پای ریسیور و کارم داشت تموم می شد یهو خاله اومد بیرون. به به چه هیکلی! یه تی شرت صورتی وشلوار سفید که شورت زرشکی زیرش خودنمایی می کرد. اومد و کنارم نشست. گفت: این کانال بیست و چهار ساعته که میگن رو داره دیگه نه؟ گفتم: قبل از پروگرام هم داشت توش موند و گفت: من ندیده بودم. خلاصه گفت: بزار ببینم. گفتم: کانال 111 هست هر وقت خواستی ببین. گفت: لوس نشو. خلاصه گفت که دیشب که بهم چسبیدی شوهرم ما رو دید. منم می خواستم که خلاصه بله دیگه. حالا هم معذرت می خوام. منم کارمو تموم کردم و کنار هم نشسته بودیم. یهو گفت: انگشترمو دیدی؟ گفتم: نه. یهو دستشو دراز کرد. منم گرفتمش و نگاه کردم. کنترل ماهواره دست خودش بود که اسپایس پلاتینوم رو گذاشت. خلاصه وسطای کار بود که منم دستشو بوسیدم. اون به فیلم نگاه می کرد. منم کم کم به موهاش دست زدم و یه کمی نوازشش دادم. یه کش به رنگ سبز بهاری موهاشو نگه داشته بود. من بازش کردم و تو موهاش دست کشیدم. یهو گفت: چرا بازش کردی؟ ببندش و پشتشو به من کرد. منم پاهامو باز کردم و از پشت بهش چسبیدم و با هزار مکافات بستمش. خودشو بهم می مالوند و گفت: بسه دیگه. یالا شروع کن. مردم. گفتم: چیو؟ خندید و گفت: گم نشی؟ گفتم: چرا؟ گفت: خودتو میزنی اون راه. منم خندیدم و از پشت بغلش کردم و سینه هاشو تو دستام لمس کردم. گفت: عزیزم مواظب باش. من که فرار نمی کنم. هستم. یه کم دستمالیش کردم. یهو برگشت و منو خوابوند و روم خوابید. تو چشام نگاه کرد و بهم گفت: خیلی دوستت دارم. دیشب هم داشتم میترکیدم. به زور خودمو جمع کردم. دلم میخواست لباتو تیکه تیکه کنم. لباشو گذاشت رو لبام و قلمبگی سینه هاش که به سینه هام چسبیده بود دیوونه کننده منو به جونه خاله انداخت. یه غلتی خورد و منو روی خودش کشوند و گفت: مال توام دربست. بکن که خرابتم. منم دیگه تو اوج بودم که گفت: بریم اتاق خواب. بغلش کردم و همش عاشقونه نگام می کرد. به اتاق رسیدیم. جلوی میز توالت گذاشتمش زمین. از پشت بغلش کردم. از توی آینه به هم نگاه می کردیم. بهم گفت: نمیری حموم؟ گفتم چطور مگه؟ گفت: تا راحت تر همدیگه رو بخوریم. تو یه چشم بهم زدن رفتم حموم. بهم گفت: اسپری موبر اونجاست. خودتو بساز برام که مستتم. تا برگشتم دیدم که یه عروس روی میز توالت نشسته! چه رژی! چه خط لبی! رفتم جلوش و کشوندمش پایین و سینه به سینه به هم چسبیدیم. طوری که شیطونم دره بهشتش بود و دستامون دور کمر هم و لبها هم که دیگه نگو. خلاصه سینه هاشو میمالوندم و دست دیگمم روی باسنش بود. خیلی نرم و بزرگ بود. سینه ها هم که 85 بود و بله دیگه. لبمو از لباش جدا کردم و بهش گفتم: عذابم نده ظالم. خندید که برق لباشو نتونستم تحمل کنم و باز چسبیدم بهش. یهو یه ام ام کرد. لباشو ول کردم. گفت: بابا تو دیگه کی هستی؟ چسبی که بهم گفتی اینجا اثر کرد. هم بدنمو گرفت هم لبامو. بعد گفت: بریم رو تخت. همین جور چسبیده به هم رفتیم. منو انداخت رو تخت و روم خوابید. با دستش شیطونمو فشار می داد به بهشتش و با فاصله ی کم تو چشام نگاه می کرد. یهو صدای زنگ در اومد. جا خوردم. گفت: خیالی نیست. صبر کن الان بر می گردم. گفت: کیه؟ زن همسایشون بود برای گذران وقت اومده بود اونجا. مریم خاله بهش گفت: الان مهمون دارم. بعدا بهت سر می زنم و آیفون رو گذاشت و اومد تو اتاق. خودش پیرهنشو در آورد گفت: به امید تو بشینم شب میشه و خندید. ساعت 11 بود. گفت: باید کارا رو فشرده تر کنیم. خلاصه شلوارشو هم در آورد و گفت: بقیش با خودت و من چشام در اومده بود. گفتم: بابا دیوونه کجا بودی صبح تا حالا؟ خدید و گفت: بیا. بعد منو به میز چسبوند و بند شلوارمو کشید. تو همه این مدت تو چشام نگاه می کرد. کشید پایین. شورت هم پام نبود و حسابی تمیز کرده بودم. با دستای نازش وزیرمو گرفت. گفت: چه مهره ی قوی ای داری. همه چیو صاف می کنه. بهم نگاه کرد و گفت: ویرانگرمی. تاراجم بزن. محبت. زانو زد و یکمی شیطونو به بازی گرفت. یه گاز مختصر از کلش گرفت و با دندوناش یه کم کشیدش. بعد از مدتی خوردن منم از بالا به سینه هاش و حرکاتش خیره شده بودم. بلند شد یه اسپری نیم ساعته آورد و زد به شیطون. گفت: تا تو به لب بهشتم بوسه می زنی این اسپری کارشو می کنه. خلاصه زد و یه کم مالش داد و رفت رو تخت خوابید. منم رفتم وسط پاهاشو شورتشو زدم کنار. یه بوسی از مرکز خط دفاعیش گرفتم. صدای خاص و عجیبی داد. کلی خندیدیم. من نمی دونستم به کجاش دست بزنم. لا مذهب مثل هلو نرم و لطیف بود. بعد از ده دقیقه بلندش کردم و بغلش کردم و با یه لب از باغ لباش لبامو مرطوب کردم. ناخنهاشو لاک صورتی کم رنگ زده بود که دل مجنونشو دیوونه می کرد. خلاصه همین طور که بلند شد یه کم رفت عقب و به ته تخت خودشو رسوند. گفت: سوتینمو نمی خوای باز کنی؟ ممه هام خفه شد. کشیدمش پایین. بدون اینکه بازشون کنم. و خودشو هم کشوندم و خوابوندم و شیطونم رو نزدیک بهشتش کردم. خودش گرفت و یه کم کشید و مالوند به بهشتش و آه و اوه کرد و گفت: کمک کن دیوونه. منم یه کم فشار دادم تو. خیلی نرم بود. کردم تو. یهو داد زد: آی! آتیش گرفتم! چقدر گرمه. و منم مست مست شدم. خوابیدم روش و یه کم جلو عقب کردم. گفت: سوتین اذیت می کنه. بلند شد و گفت: درش میاری یا خودم درش بیارم؟ همین جوری که دستمو بردم پشت صورتم بهش نزدیک شد. یهو یه گاز نرم از سینه هاش گرفتم. یه آهی گفت که نزدیک بود... گفت: نداشتیما. گفتم: تازه آوردیم. خندید و خوابید. منم دوباره کردم تو. نرم نرم. خیلی گرم بود. ده دقیقه ای همینجوری کار شد ولی خسته شدم. بلند شد گفت: پسر خواهرم خسته شد. جواب مامانتو چی بدم؟ منو خوابوند. یه جوری که کمی تکیه داده بودم. اومد و دقیقا نشست رو شیطونم. کامل رفت تو. یه آهی کشید. یه کم بشین پاشو بازی کرد و یکی دو دقیقه شد که گفت: خسته ام اما نزدیکم. منظورشو گرفتم. برگشت و خوابید پاهاشو داد بالا و با دستاش گرفت. منم خوابیدم روش. همین جور که پاهاش هفت شده بود هفتشو دوره کمرم چنبر زد و محکم قفل شد. منم با تمام نیرو حرکت یکنواخت می کردم و خاله هم تو اوج عشق بود و همش می گفت: بکن... بکن... بکن... یعنی با نواخت حرکت ثابتم عکس العمل نشون می داد و تکرار می کرد بکن. یه کم صداش رفت بالا. نگاهش به من بود. منم دیوونه به سینه هاش نگاه می کردم. ریتم خاصی داشت. خیلی با حال بود. نوک قهوه ای باز و خیلی دایره اش کوچیک بود. یه کم که دستمالیش می کردم سرخ می شد. با تلمبه زدن من به اوج رسید. منم دیگه نزدیک بودم که یهو ترکوند. چند تا تکون مشتی خورد و آروم شد. تو این تکون ها خیلی جدی بود و خبری از خندش نبود. چشاشو بهم فشار می داد و منم بزن بکوب داشتم. بعد چند ثانیه گفت: تشنمه. رسیدی سیرم کن. منم برگردوندمش. مثل گربه. گفتم: به پشت حمله کنم؟ گفت: فعلا نه باشه بازی بعدی. یه کم پاشو باز کرد گفت: بچسبون. تو که رفت پاهاشو یه کم جمع کرد. گفت: تنگیش خوبه دلبرم؟ گفتم: محشره. مهندسش کیه؟ دو طرف کمرشو گرفتم و به گرمی عمقش رسیدم. صدای شلاپ شلوپ هم امانمو بریده بود که خیلی نزدیک شدم. گفتم: آب آمادس. برگشت. با دستش شروع کرد به حرکت جلو عقب و دیگه بعله تو دهانش کرد و شروع به خوردن آبنباتم کرد و منم ترکوندم. آب یه هفته جیره بندی رو تو دهان خاله جون ریختم. بیرون کشیدمش و بقیه رو رو سینش ریختم. اونم زانو زده بود و کارشو می کرد. خلاصه تموم که شد رو سینش دست کشید و با انگشتش کرد تو دهانش و بعد منو خوابوند و یه کمی تو بغل هم خوابیدیم. بعد گفت: بریم حموم. رفتیم حموم و زیر دوش همش به هم چسبیده بودیم و قربون صدقه هم می رفتیم. همدیگه رو شستیم و حوله رو دور دوتامون کردیم و چسبیده به هم اومدیم بیرون. بهم گفت: حال کردی باهام رفیق شدی؟ خندیدیم و دیدیم ساعت یک و ربعه گفت: برای امروز بسه. سعی می کنیم تو بازی های بعدی پشتو هم شرکت بدیم. منم گفتم: خدا کنه. خلاصه رفتیم تو اتاق خواب و گفت: لباس تنم کن. گفتم: چشم دردونه. خلاصه سوتین و شورت و دامن و پیرهنو تو تنش نشوندم. با شیش هفتا ماچ جانانه وداع کردم و رفتم خونه. تجربه ی من در این داستان این بود که هر سر بالایی یه سرازیری داره و اگه کسی تندی کرد دلیلش نیست که بی خیال بشی. شرایط رو بسنجین و رک باشین. فعلا بای