Tuesday, January 10, 2006

سعید و مریلا

این داستان که می نویسم برای من مثل یک خواب بود. خوابی که دوست نداشتم هیچ وقت از آن بیدار بشم...ماجرا از این قرار بود که دختر خاله من یک بار شوهر کرده بود ولی به خاطر بعضی مسايل از هم جدا شده بودن. خونه دختر خالم آبادان بود. به خاطر مسايل امنیتی اسم اون رو می زارم مریلا. خودم هم که سعید هستم. من همیشه دوست داشتم برای یک بار هم که شده بدن مریلا خانم رو ببینم ولی چه کنیم که نم یشد و من تو کف اون مونده بودم. تا این که دوست برادرم که حدود 11 سال با برادرم همکلاسی بودن و هر روز خونه ما میومد و دیگه یکی از ما شده بود و من اون رو مثل برادرم می دونستم برای خواستگاری از مریلا به آبادان رفت. بعد از 2 ماه عقد کردند و قرار شده بود محمد که دیگه شوهر دختر خالم شده بود بره آبادان زندگی کنه ولي جریان برعکس شد و مریلا اومد فولادشهر و من یک قدم به اون نزدیک شده بودم و در سرم برای سکس با مریلا نقشه می کشیدم. حدود سه ماه از ازدواج اون ها گذشته بود که فهمیدم محمد کارش شیفتی شده و مریلا بعضی شبا تو خونه تنهاست. من هم از فرصت استفاده کردم و آمار دقیق ساعت های کار محمد رو گیر آوردم و یک قدم دیگه به اجرای نقشم نزدیک شدم. وقتی روز شب کاری محمد شد من تو خونه گفتم: من امشب خونه دوستم می مونم و زدم بیرون تا شب شد و رفتم خونه محمد. مریلا درو باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی دعوتم کرد تو. گفتم: محمد نیست؟ گفت: نه، مگه نمی دونی امشب شب کاره؟ گفتم: من فکر کردم فردا شب کاره. گفت: حالا بشین تا برات چایی بریزم. نشستم رو مبل. داشتم تو ماهواره کانال ها رو چرخ می زدم که مریلا اومد و چایی رو گذاشت رو میز و تعارف کرد: چایی تو بخور سرد می شه. دو تایی داشتیم شوهای پی م سی رو نگاه می کردیم که مریلا گفت: امشب مولتی ويژن فیلم قشنگی می زاره ، بزار تا ببینیم. داشتم تو ویوها می چرخیدم تا ویوي فیلم ها رو پیدا کنم که یک دفعه رفت رو کانال اسپایس پلتینیوم که داشت تبلیغ فیلم هاشو می کرد. من به طرف مریلا نگاه کردم. دیدم داره چهار چشمی نگاه می کنه. سریع رفتم رو مولتی. هنوز فیلم شروع نشده بود. حس کردم مریلا داغ شده. گفتم: من میرم دستشویی. وقتی داشتم می رفتم دیدم مریلا خم شد و کنترل رو برداشت. من رفتم دستشویی. وقتی می خواستم بیام بیرون خیلی آهسته در رو باز کردم که یواشکی ببینم مریلا داره چه کار می کنه. شیطون بلا دو باره رفته بود رو کانال اسپایس که فیلمشم دیگه شروع شده بود و داشت نگاه می کرد. من هم از کنار دیوار پشت سرش داشتم می دیدم. تو فیلم مرده راننده آمبولانس و زنه پرستار بود و بعد از حرف زدن شروع کردن به لب گرفتن. مریلا هم دستش وسط پاش بود و داشت کسش رو می مالید. من برای این که بتونم از این فرصت استفاده کنم چند قدم رفتم عقب و بعد با سرو صدای اهن اهن کردن اومدم. یک دفعه مریلا هول شد و کانال رو عوض کرد و گذاشت شبکه مولتی. حدود 15 دقیقه از فیلم گذشته بود. گفتم: فیلمش چطور بود؟ دیدم سرخ شد. برا سه گیری گفت: اولش یه اکشن توپ بود که من پریدم تو حرفش و گفتم: صداش میومد! خلاصه داشتیم فیلم رو نگاه می کردیم که من از شق درد نفهمیدم فیلم چی بود و چی شد. ساعت رو نگاه کردم دیدم ساعت 1:30 شده. مریلا گفت: حالا امشب بمون پیشم. من هم تنهام می ترسم. من هم از خدا خواسته با منت گذاشتن سرش قبول کردم. اگه نمی گفت: بمون مجبور می شدم شبو تو پارک رو صندلی بخوابم. تشک و ملافه برام آورد انداخت رو زمین تو هال خونشون. و رفت تو اتاق بخوابه. من هم نمی دونستم از این تخم درد چکار کنم. داشت چشام گرم می شد که خوابم بگیره دیدم یکی داره تکونم می ده. میگه سعید جون بیدار شو. چشمامو باز کردم دیدم مریلا بالا سرم وایساده داره میگه سعید من تنها تو اتاق میترسم! گفتم: باشه. من میام تو اتاق تو ، خودش تشکم رو کنار تخت پهن کرد. بعد خوابید. من که دیگه خوابم نمی برد تو نور کم چراغ خواب داشتم چش چش می کردم که بتونم مریلا رو دید بزنم که دیم مریلا رو خودش چیزی ننداخته. یک لباس شب سر تا پا پوشیده که پائین لباس تا بالای زانوهاش بالا رفته بود. سعید کوچیکه دوباره پاشد. گفتم: حالا اینو دیگه چه کارش کنیم؟ وقتی آدم حشری میشه عقل از کلش می پره. مثل آدم مست. لبه لباسشو گرفتم کشیدم بالا. یک دفعه دیدم مریلا برگشت!!! گفت: داری چکار می کنی؟ گفتم: هیچی روت رو پوشوندم سرما نخوری. گفت: خر خودتی من که می دونم تو نسبت به من چشم داری. من هم گفتم: نه اینکه خودتم دوست نداری. گفت: سعید جون من تو رو دوست دارم. گفتم: من عاشق توام. گفت: پس امشب تو بغل من بخواب. من هم پریدم رو تخت. یک لحظه فکر کردم تخت شکست. تازه من به مریلای خودم رسیده بودم. لبم رو گذاشتم رو لبش تا میشد خوردمش. بعد لباس شبش رو که در آوردم دیدم هیچی زیرش نپوشیده. گفتم: شیطون خود تو آماده کرده بودی. رفتم سراغ سینه هاش شروع کردم به خوردنشون. سرو صدای مریلا بلند شده بود. اومدم پائین رو نافش. داشتم می خوردم که مریلا سرم رو فشار می داد به طرف کسش. شروع کردم به خوردن بهشت بدون مو و صیقلی که دیگه داشت فریاد می زد. گفتم: حالا نوبت توئه. خودش زود پاشد و پیراهن من رو در آورد و شروع کرد به خوردن سر سینه هام که شهوتم چند برابر شد. گفتم: برو سر اصل کاری. شلوارم رو در آورد و از رو شورت شروع کرد به خوردن کیرم که داشت از بزرگی می ترکید. تا حالا به این بزرگی نشده بود. گفتم: عزیزم بریم سر اصل کار. گفت: هنوز زوده گفتم: اگه یه خورده دیگه بهش ور بری آبم میاد. دیدم شورتم رو در آورد و گفت: حالا درستش می کنم دیدم سر کیرم رو کرده تو دهنش و داره می خوره. یک مرتبه سر کیرم رو بین دندون های آسیابش گذاشت و فشار داد. فریاد کشیدم. گفتم: گائیدیم! گفت: بی تربیت من این کارو برای خودت کردم که آبت زود نیاد. گفتم: کارای تو مثل دوستی خاله خرس است. زود پاشدم تا کیرم رو قطع نکرده رو کمر خوابوندمش و شروع کردم به لیسیدن کسش. داشت آه آه آه آه می کرد. گفت: پس دیگه معطل چی هستی؟ بکن توش. من هم سر کیرم رو گذاشتم دم کسش. با یک فشار کوچیک تا ته رفت تو. مریلا یه آه بلند از ته اعماق وجودش کشید که من رو بیشتر حشری کرد. همین جور داشتم تلنبه می زدم. مریلا داشت فریاد می کشید. دیگه هم از این پوزیشن خسته شده بودم و هم دیگه می خواستم یه کم تجدید قوا کنم. برای همین خوابیدم رو کمرم و خودم رو در اختیار مریلا گذاشتم. اون هم رو به من انگار که روی سنگ توالت نشسته ، نشست و کیر من رو با دستش گذاشت دم سوراخ کسش و نشست روش که تا ته رفت داخل. خودش رو داشت بالا پائین می کرد. هر دو داشتیم لذت می بردیم. مریلا گفت: من خسته شدم. گفتم: باشه. زانو بزن می خوام از کون بکنمت. گفت: من بدم میاد ولی عیب نداره. من سریع یه تف بزرگ دم سوراخش انداختم. گفت: حالم به هم خورد. من همون موقع سریع قبل از این که بخواد برگرده کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و فشار دادم تو. گفت: جر خوردم. درش بیار. گفتم: این اولشه. بعد خوب میشه. دیدم داره تکون تکون میده که در بیاد. محکم گرفتمش نذاشتم در بره. چند دقیقه صبر کردم تا ماهیچه هاش ول کنن. همین طور هم شد و کونش گشاد شد. به راحتی داشتم تلمبه می زدم. هر دو داشتیم لذت می بردیم. حدود 15 دقیقه داشتم از کون می کردمش. برای آخر کار کیرم رو در آوردم و گذاشتم تو کسش. هر دو داشتیم به اوج می رسیدیم. من سرعتم رو زیاد کردم و دیگه کنترل از دستم خارج شد و تمام آبم رو تو مریلا خالی کردم. بعد شل شدم و افتادم رو مریلا و از خستگی خوابم برد. ساعت شش مریلا صدام زد پاشم. خودش نخوابیده بود. رفته بود حمام خودشو بشوره. گفت: پاشو الان محمد میاد. جاتو بیار تو هال پهن کن بگیر بخواب. ساعت حدود نه بود که بیدار شدم. دیدم مریلا سفره انداخته برای من و می خواست بیاد منو بیدار کنه که من خودم بیدار شدم. گفت: پاشو دست و صورت رو بشور تا برات چایی بریزم. داشتم صبحانه می خوردم. مریلا داشت منو نگاه می کرد. گفت: خره پس تو چرا خودتو تو من خالی کردی؟ لقمه که از گلوم پايین رفت. گفتم: نترس من برات میرم از دارو خانه کپسول ضد حاملگی می خرم. گفت: لازم نکرده من خودم قبلش خورده بودم. گفتم پس محمد کو؟ گفت: زنگ زد گفت اضافه کار وای میسه. گفتم: دیشب بهت بد گذشت. خندید و گفت: تا حالا به این بدی نبوده. گفتم: پس دیگه من نمی تونم بیام خوابای بد تعریف کنم. گفت: خودم خبرت می کنم. وقتی می خواستم برم یه لب درست و حسابی ازش گرفتم و خدا حافظی کردم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home