Saturday, November 14, 2009

اطلاعیه

دوستان زیادی ایمیل می فرستن یا توی مسنجر درخواست داستان یا عکس می کنن. باید بگم یا من نتونستم منظورمو خوب برسونم یا فهم اونا کمه. بابا اینا داستانه چرا نمی فهمین؟ چرا بین داستان و خاطره فرق نمیزارین؟ دوست دارین همین داستانایی نصفه نیمه رو هم نزارم؟ یه کم جنبه داشته باشین
برای هیچ کس داستان و عکس نمی فرستم. بی خودی خودتون رو خسته نکنین. هر چی هست همین جاس

Thursday, November 05, 2009

زن دایی زهره

این داستان رو یکی از خوانندگان فرستاده

سلام. من اسمم حمیده. یک زندایی دارم که 48 سالشه و خودمم 19 سالمه. من از کوچیکی بعد از فوت پدرم خیلی خونه داییم میرفتم چون اونا بچهای نداشتند. به علاوه اونا منو خیلی دوست داشتند. من 9 سالم بود که پدرم فوت کرد و تقریبا به غیر از روزهایی که مدرسه داشتم بقیه روزها خونه داییم بودم. من با زنداییم خیلی جور بودم و اون منو خیلی دوست داشت. منو میبرد حمام، شبها پیشم میخوابید و.....

تا 16 سالگی که رابطهها کمرنگتر شده بود چون اون منو مردی میدونست. تا اینکه یک سال بعد یعنی زمانی که من 17 سالم بود داییم فوت کرد و غم بزرگی به دل زنداییم نشست. قابل ذکره بدونین زندایی من واقعا زیباست و با اینکه 48 سالشه مثل یک زن 30 ساله میمونه و اندام فوقالعادهای داره. بله میگفتم. مراسم روز به روز میگذشت و غمها کهنهتر میشد. تا این که شب چهلم شد و زن‌داییمو از عزا درآوردن. مجلس که تمام شد مامانم منو صدا زد و گفت:

- زن‌داییت گفته که حمید امشب اینجا باشه.

منم که اصلا تو اون حال و هواها نبودم قبول کردم. وقتی مهمونا رفتن زن‌داییم شروع کرد باهام حرف زدن که تو مثل پسرمی و من تو رو مثل پسرم دوست دارم و..... ساعت 11 بود که میخواستیم بریم بخوابیم. تختشون دو نفره بود. زن‌داییم گفت:

- چیزی لازم نداری میخوام برقو خاموش کنم؟

- نه.

- امشبو باید دو تایی رو این تخت بخوابیم تا فردا فکری واسه جای تو کنم. البته به شرطی که مثل بچگیهات شیطونی نکنی.

اینو که گفت انگار یک آتشی تو من روشن شد. آخه من تو بچگیهام خیلی عاشق سینههای زن‌داییم بودم و همیشه اونم اجازه میداد آزادانه با سینههاش بازی کنم. وقتی اومد رو تخت خوابید یک فاصلهی چند سانتی اما زیادو حفظ کرد. منم رفته بودم تو فکر که چی میشه زن‌داییمو بکنم.

تو همین فکرا بودم که خوابم برد... یه دفعه از خواب با یه صدا بیدار شدم. دیدم زهره (زن‌داییم) داره خواب میبینه و گریه میکنه. سریع پریدم یه لیوان آب آوردم و از خواب بیدارش کردم. زیر سرشو گرفتم و بلندش کردم و آبو دادم به دستش و اونم خورد. آبو که خورد و آروم شد برگشت و یه نگاه به من کرد و گفت: راحت باش.

آخه من کاملا بغلش کرده بودم و چسبیده بودم بهش. اون لبخندو که تو صورتش دیدم ناخودآگاه گفتم:

- زهره جون دوست دارم

و یه بوس عاشقانه از روی گونش کردم.

گفتم: محتاجتم، بیا و یه حالی به من بده.

گفت: هنوزم مثل بچگیات پررویی.

بعدم خندید و با خندش رضایتشو اعلام کرد. منم شروع کردم به درآوردن لباساش. به کرستش که رسیدم گفت: این باشه واسه آخر.

رسیدم به دامن مشکی زیباش، درآوردمش...

وای یه شورت سفید توری که اون کس چاقش کاملا دیده میشد. دستمو گرفت و گفت:

- حمید آروم بکنی.

البته بعدا فهمیدم که سر بچهدار نشدنش با داییم دعواشون شده و حدودا سه سالی داییم بهش دست نزده بوده. منم گفتم: باشه عزیزم.

شورتشو درآوردم و اون کس سفیدی که دیدنش آرزوی خیلیها بود رو دیدم... سریع لباسامو درآوردم و روش خوابیدم و کرستشو درآوردم... وای چه سینههایی!!!!! 75 یا 80 ولی خیلی زیبا بود.

لبهای زیبایی از هم میگرفتیم و اون کاملا ساکت بود. اومدم پایین رو سینههاش. اینقدر غرق در سینههاش شده بودم که نفهمیدم چقدر شد و چقدر طول کشید. اومدم نافشو کاملا لیس زدم و نوبت رسید به کس چاق زهره جون. کاملا چوچولشو لیس زدم و کسشو خوردم و آه و اوهای زهره رو میشنیدم که دیگه سکوتشو شکست. پا شد و رو تخت نشست و کیرمو گرفت و کرد تو دهنش... خیلی حرفهای بود... کاملا که شق شد از کمد کنار تخت یه اسپری درآورد و کاملا کیرمو اسپری زد... کیرم سرد شده بود و اون حالت التهاب از کیرم رفته بود. دوست داشتم تا صبح بکنمش و این قدرت رو هم داشتم. کیرمو گذاشتم دم کسش و فشار دادم رفت تو و آهی از دل زهره برخواست. راستش اولین تجربم بود و گرمای کس زهره رو حس میکردم. تنگ بود و کمی مشکل تلمبه میخورد. ولی کمکم باز شد و به سرعت عقب و جلو میرفت. زهره جیغ میزد و لابهلای این جیغها کلماتی رو هم میگفت:

جون... جون... بکن... تندتر... ووی جر خوردم.............و.....

خیلی گرم بود و من احساس خوبی داشتم ولی اصلا از آب کمر خبری نبود و در کمرم چیزی حس نمیکردم. واقعا کس چاقی بود و واقعا سفید و زیبا و از کردنش خسته نمیشدم. پاهاش لبه شونم بود و به سرعت داخل کسش تلمبه میزدم و آه و اوه میشنیدم که حشرمو بالاتر میبرد و بیشتر میکرد.

ناگهان فکرم سمت کون زیبای زهره رفت. انگار آب بود که تکون میخورد و وقتی دستم بهش میخورد فکر میکردم دارم به یک کیسهی آب دست میزنم. شل و سفید و تپل. فکر کنم 20 دقیقهای بود که داشتم کیرم رو تو کس زن‌داییم میکردم.

کیرمو درآوردم. ازم پرسید: چرا درآوردی؟ گفتم راستش کونت...

گفت: درد زیادی داره بعدشم داییت تو این چند سال بهش دست نزده.

میدونستم با اصرار راضی میشه. واسه همین چند تا بوسش کردم و راضیش کردم. اونم کاملا رو تخت دراز کشید و کونشو داد بالا. لای کونشو باز کردم و اون سوراخ زیبا رو دیدم. انگار قلبم اومده بود تو کیرم و کیرم شدیدا ضربان میزد. از آب کسش استفاده کردم و سوراخ کونشو خوب آبکی کردم و کیرمو گذاشتم دم سوراخش. همش میگفت: مواظب باش آروم بکنیها. گفتم باشه.

اول خواستم آروم بکنم که درد کمتر بکشه ولی دیدم نه بابا اینجوری نمیشه. واسه همین با یه فشار جانانه کیرمو کردم تو کونش و از اون لحظه بود که جیغهای جانانهی زهره بلند شد

- وای جر خوردم... دارم از وسط نصف میشم... جون هر کی دوست داری در بیار و.....

منم که تازه گرم این محیط فوقالعاده شدم محکمتر و دیوانهتر کیرمو عقب و جلو میکردم. وای چقد نرم و گرم بود. نمیشه با هیچ جملهای توصیفش کرد. خیلی طول کشید... ولی خبری از آب کمر نبود ولی زهره که فکر کنم یه دو باری ارضا شده بود کاملا رو تخت ولو شده بود و من همینجوری تو اون کون زیباش کیرمو عقب و جلو میکردم و البته واسه زهره هم طبیعیتر شده بود و کمتر جیغ و آه و اوه میکرد. من که پس از یک ساعت سکس مداوم با زن‌دایی زهره احساس کردم دارم کمکم ارضا میشم. کیرمو درآوردم و زهره رو برگردوندم و رفتم و کیرمو گذاشتم لای سینههاش و به سرعت عقب و جلو میکردم تا دیگه کمرم طاقت نیاورد و آبو پاشید روی گردن و صورت زهره جون. هر دوتامون از این سکس طولانی و لذت بخش خسته بودیم و همونجا در آغوش هم خوابمون برد. وقتی بیدار شدم صبح شده بود. دیدم زهره نیست. لباسامو پوشیدم و رفتم طبقه پایین. دیدم واسم یه صبحونهی توپ درست کرده. رفتم بغلش کردم و یه لب ازش گرفتم و بابت دیشب ازش تشکر کردم.

اونم سریع منو بوسید و گفت لذتبخشترین سکس عمرم بود. و با هم صبحانه خوردیم.........

الان بعد از گذشت 2 سال سکسهای ما ادامه داره و هنوز هم عاشق هم هستیم.

واسهی زهره خواستگارهای زیادی میاد و میره. حتی بعضی از مردهای فامیل خودمون هم هستند ولی اون همه رو رد میکنه و میگه: من نیازی به شوهر ندارم چون شوهرم واسه من زندهس و با من زندگی میکنه!

این بود خاطرهی من از یک سکس بسیار عاشقانه!!!!!!!!!!!!!!!!!